loading...
شعر-داستان
جلال بازدید : 86 چهارشنبه 28 دی 1390 نظرات (0)
ای از عشق پاک من هميشه مست، من تو را آسان نياوردم به دست

من تو را آسان نياوردم به دست



بارها اين کودک احساس من، زير باران های اشک من نشست

من تو را آسان نياوردم به دست



در دل آتش نشستن، کار آسانی نبود

راه را بر اشک بستن، کار آسانی نبود

با غروری هم قد و بالای بام آسمان

بارها در خود شکستن، کار آسانی نبود



بارها اين دل به جرم عاشقی، زير سنگينی بار غم شکست

من تو را آسان نياوردم به دست



در به دست آوردنت، بردباريها شده

بیقراری ها شده، شب زنده داری ها شده

در به دست آوردنت، پايداريها شده

با ظلم و جور روزگار، سازگاريها شده

ای از عشق پاک من هميشه مست، من تو را آسان نياوردم به دست

من تو را آسان نياوردم به دست



بارها اين کودک احساس من، زير باران های اشک من نشست

من تو را آسان نياوردم به دست.1


 

جلال بازدید : 68 چهارشنبه 28 دی 1390 نظرات (0)
سالها رفت و هنوز

يک نفر نيست بپرسد از من

که تو از پنجره ي عشق چه ها مي خواهي؟

صبح تا نيمه ي شب منتظري

همه جا مي نگري

گاه با ماه سخن مي گويي

گاه با رهگذران،خبر گمشده اي مي جويي

راستي گمشده ات کيست؟

کجاست؟

صدفي در دريا است؟

نوري از روزنه فرداهاست

يا خدايي است که از روز ازل ناپيداست...؟




جلال بازدید : 68 چهارشنبه 28 دی 1390 نظرات (0)
منو یادت نمیاد میدونم
تا همین جاشم ازت ممنونم
دیگه حتی نفسم هم در نمیاد
کاری جز دعا ازم بر نمیاد
برو خوش باش برو شیرینم
من به آینده تو خوشبینم
برو که الهی خوشبت شی
مثله من درده جدایی نکشی
نوشه جونت همه بی کسیام برو خوشبخت شی
منو ول کردی با دلواپسیام برو خوشبخت بشی
اگه رفتی اگه تنها موندم برو خوشبخت بشی
اگه تو خاطره ها جا موندم برو خوشبخت بشی
نوشه جونم که همش دلتنگم نگران من نباش
اگه گریه داره این شعرم نگران من نباش
اگه عمرم داره از کف میره نگران من نباش
اگه هر شب داره نفسم میگیره نگران من نباشششششششششش



لطفاً نظر بدهید,باتشکر

جلال بازدید : 73 جمعه 23 دی 1390 نظرات (0)
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند

روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول

خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه

عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر

را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس

متوجه بشوند.

لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می

آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان

می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام

این جملات را می خواند:

اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی

اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع

به گریه کردن کرد.

او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

چرا این گونه گریه می کنی؟

ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می

گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود

را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه

خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می

کنم.

جلال بازدید : 81 جمعه 23 دی 1390 نظرات (0)
«بابا جون؟»


«جونم بابا جون؟»


«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟»


«خب... خب... خب حتما این‌جوری راحت‌تره دخترم.»


«یعنی با لباس راحتی سختشه؟»


«آره دیگه، بعضی‌ها با لباس راحتی سختشونه!»


«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟»


«.......هیس بابایی، دارم فیلم می‌بینم.»


« باباجون، کم آوردی؟!»


«نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.»


«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.»


«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت می‌کنه.»


«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟»


«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.»


پس چرا بدون مانتو می‌خوابه؟»


«خب مامانت این‌جوری راحت‌تره.»


«اون آقاهه هم چون می‌خواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟»


«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.»


«پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!»


«چون می‌خواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.»


«واسه همینه که شما نمی‌تونید روی پاهای خودتون بایستید؟»


«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟»


«داری می‌پیچونی؟»


«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب که وسط فیلم این‌قدر سوال نمی‌پرسه؛ باشه عسل بابا؟»


«اما من هنوز قانع نشدم.»


«توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.»


«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل می‌خوابن؟»


«واسه اینکه تخت‌خوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمی‌شن.»


«خب چرا یه تخت بزرگتر نمی‌خرن؟»


«لابد پول ندارن دیگه.»


«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟»


«چون ماشین باعث آلودگی هوا می‌شه، ما نخریدیم عزیزم.»


«آهان،

یعنی آدما نمی‌تونن هم‌زمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و

خانومه که حجابشون رو رعایت می‌کنن، باعث آلودگی هوا می‌شن، شما و مامان

که باعث آلودگی هوا نمی‌شین حجابتون رو رعایت نمی‌کنین؛ درست گفتم بابایی؟»


«آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو می‌گی، حالا می‌شه من فیلم ببینم؟»


«باشه،


ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلم‌ها قرار نگیری بری ماشین بخری‌ها، به

جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو این‌قدر موقع

جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی!»

جلال بازدید : 75 جمعه 23 دی 1390 نظرات (1)
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم:
باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.
اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید:
چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد:
تو مرد نیستی.

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت.

می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته.
اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود.
با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه.
اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت:
بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت:
راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم.
هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت:
لباس هام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.
پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون.
روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت:
ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت:
ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم:
نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید:
چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم:
از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ..

لطفاً نظر بدهید,باتشکر


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 1,905